محرم

سلام دوستان باز هم محرم آمد و دلها خزان شد باز هم ماه خون و ماه غم شد

فروغ فرخزاد

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم ،که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ،ای دل دیوانه من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر زدست غیر فریاد

خدارا،بس کن این دیوانگی ها



رفاقت

در رفاقت مراقب آدم های تازه به دوران

رسیده باش

هرگز

به دیواری که تازه رنگ شده

تکیه نکن

دختر

دکترشریعتی

خدایا!

به من زیستنی عطا کن

که در لحظه مرگ

بر بی ثمری لحظه‌ای که برای زیستن گذشته است  

                       حسرت نخورم 

و مردنی عطا کن             که بر بیهودگی‌اش سوگوار نباشم

بگذار تا آن (مرگ) را من خود انتخاب کنم                        

   اما آنچنان که تو دوست داری

خدایا! تو چگونه زیستن را به من بیاموز               

چگونه مردن را خود خواهم آموخت

عاشق

  ای کاش دست قدرتمند تقدیر

هیچ بهاری را به سردی زمستان نسپارد!

یا اگر زمستان قانون طبیعت است...

خدایا به زمستان هم عشق بیاموز! که اگر روزی...

زمستان عاشق باشد...

دیگر هیچ کودکی از سرما نمی‌میرد!

دیگر بهانه‌ای برای هیچ انسانی نیست

که بگوید با زمستان عشق فرار می‌کند!

شاید هم اگر روزی زمستان عاشق شد:

عاشق بهار باشد!

احساس

  وقتی گریه کردم گفتند بچه ای!       

      وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای!              

         وقتی جدی بودم گفتند مغروری!                

                         وقتی شوخی کردم گفتند سنگین باش!                      

                            وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!                            

                           وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی!                                 

  وقتی ساکت شـدم گفتنـد عاشقی!    

        اما گریه شاید زبان ضعف باشد، شاید خیلی کودکانه،         

             شاید بی غرور، اما هرگاه  گونه هایم خیس می شود               

  میدانم نه ضعیفم، نه یک کودک. می دانم پر از احساسم.

طعم تلخ حقیقت

  جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا میکرد.

رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند!

جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.

سکوت او آسمان را افسرده کرد ...

آنوقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آنکه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.

اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند که آواز او حقیقتی از پیغام های خداست.

آثار جدید استاد حمید خوانساری

ادامه نوشته

دکترشریعتی

 

خواستم که بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم که بگویم: فاطمه دختر محمد (ص) است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم که بگویم: فاطمه همسر علــی است. دیــــدم که فاطمه نیست.

خواستم که بگویم: فاطمه مادر حسنیــن است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم که بگویم: فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.

نه اینها همه است و این هــمه فاطمه نیست؛ فاطمه، فاطمه است.

ای اهل حرم میر علمدار نیامد

سقای حسین سید و سالار نیامد

فرزند علی ساقی کوثر که به غیرت
شد ساقی اطفال عطش دار نیامد
آن قامت رعنا که چونان سرو جنان بود
آن شاه وفا مامن و دلدار نیامد
بر وعده آبی که به طفلان حرم داد
چون رعد به دشمن زد و اینبار نیامد
خشکیده لبا ن بر لب آب و زمروت
هم یک لب از آن بر لب تبدار نیامد
خشکیده لب و آن کف پر آب ابالفضل
شد جام وفایی که لب یار نیامد
دستان جدا مشک به دندان وامیدش
آن تیر جفا برد که سردار نیامد
تنها اگر عباس به لشکر زده پیداست
از کثرت نامردی اغیار نیامد
آن ماه بنی هاشم و آن میر سپه دار
سردار وفا سرور ایثار نیامد
در کرببلا دست علی داشت بر ایتام
کان مونس تنهای شب تار نیامد
طفلان نه دگر چشم به دستان ابالفضل
گویند عمو از چه زپیکار نیامد
تا جان به بدن داشت سوی خیمه حسینش
هرچند که می برد به اصرارنیامد
خورشید وفا ماه بنی هاشم و عباس
فرزند علی حیدر کرار نیامد
شد نام وفا زین عمل ناب تو سیراب
حقا که زکس همت این کار نیامد

قافله کربلا زود و به مقصد رسید ...

پرسید از قبیله كه این سرزمین كجاست

این سرزمین غم‌زده، در چشمم آشناست

این سرزمین كه بوی نی و نیزه می‌دهد

این سرزمین تشنه كه آبستن بلاست

گفتند: «طفّ» و «ماریه» و «شاطِیءُ الفُرات» گفتند:

«غاضریّه» و گفتند: «نینوا»ست

دستی كشید بر سر و بر یال ذوالجناح

اهسته زیر لب به خودش گفت: «كربلا»ست

توفان وزید از وسط دشت، ناگهان

افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

زخمی‌تر از مسیح، در آن روشنای خون

روی صلیب دید، سر از پیكرش جداست

توفان وزید، قافله را بُرد با خودش

شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود كه می‌آمد از كمان

بر دوش باد دید كه پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده ا‌ست

مردی كه فكرِ غارتِ انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه

افتاد پرده، دید كه در آسمان، عزاست

...بر اساس روایتی مستند از ابومخنف

جوانان بنی هاشم

جوانان بنی هاشم بیایید - علی را بر در خیمه رسانید

بگوئید مادرش لیلا بیایید.مباشد مادرش لیلا بیایید.تماشای قد اکبر نمایید.

جوانان بنی هاشم بیایید - علی را بر در خیمه رسانید

بگویید عمه ش زینب بیایید. علی را بر در خیمه رساند

خدا داند که من طاقت ندارم.علی را بر در خیمه رسانم

علی جان چراغ شام تارم.فراقت برده آرام و قرارم

نچیدم حجلگاه شادی تو.ندیدم من شب دامادی تو

امیدم بود تو در هنگام پیری.عصای پیری مادر بگیری

به امیدی علی اکبر بیایید.در غم بر رخ لیلا گشاید

جوانان بنی هاشم بیایید - علی را بر در خیمه رسانید

بگویید عمه ش زینب بیایید. علی را بر در خیمه رساند

خدا داند که من طاقت ندارم.علی را بر در خیمه رسانم

منو یاذ قد شمشادی تو. منو ناکامی و ناشادی تو

منو یاد لب خشکیده ی تو.منو سوز دل تپدیده ی تو

منو اون زخمهای بی حسابت.منو اون پیکر در خون خضابت.

جوانان بنی هاشم بیایید - علی را بر در خیمه رسانید

محرم

نهاد پادرفرات خواست لبی ترکند

برای اهل حرم آب میسر کند

داغ عطش بر لبش هر طرفش دشمنی

باز در این مهلکه یاد برادر کند

تشنه لب داده جان بر لب دریای آب

خجل از روی او گشته دل آفتاب

دست عباس چون جدا شد محشری در خیمه ها شد

علم افتاده و نیست علمدار حسین یا حسین

علم افتاده و نیست دگر یار حسین یا حسین

یک طرف دست، یک طرف مشک، دل پرازخون ،دیده پر اشک

چو آمد از علقمه نوای ادرک اخا

بگفت ای برادر زپافتادم بیا

رسید، چون این نوا به گوش اهل حرم

زآب بگذشتن و به لب همه این نوا

علم افتاده و نیست علمدار حسین یا حسین

علم افتاده ونیست دگر یار حسین یا حسین

یک طرف دست، یک طرف مشک، دل پرازخون ،دیده پر اشک

ساقی لب تشنگان گرچه زتن داده دست

پرده ظلمت دریدبند ستم را گسست

داده سرو داده جان در ره آزادگی

بردل حق باوران داغ غم او نشست

سرخی خون او پشت ستم بشکند

عاقبت خانه ظلم ز بن برکند

کربلا شد شور محشر

مرگ و نفرین بر ستمگر

خانه ای فرو ریخته

من که در تنگ برای تو تماشا دارم

با چه روئی بنویسم غم دریا دارم

دل پر از شوق رهائی است ،ولی ممکن نیست

به زبان آوردم آنرا که تمنا دارم

چیستم؟خاطره ی زخم فراموش شده

لب اگربازکنم با تو سخن ها دارم

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست ،ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وا دارم

چیزی از عمر نماندست ،ولی میخواهم

خانه ای را که فرو ریخته برپا دارم

اثار استاد حمید خوانساری در ادامه مطلب

ادامه نوشته

نیچه

پرندگانی که در قفس به دنیا آمده اند

فکر میکنند پرواز بیماری است

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

هرچه انسان تر باشیم زخمها عمیق تر خواهند بود

هرچه بیشتر دوست بداریم ،بیشتر غصه خواهیم داشت ،بیشتر فراق خواهیم کشید

و تنهائیمان بیشتر خواهد شد

شادی ها لحظه ای و گذرا هستند،شاید خاطرات بعضی از آنها

تا ابد در یاد بماند امارنجها داستانش فرق میکند،تا عمق وجود آدم

رخنه میکندو ما هر روز با آنهازندگی میکنیم .

انگار خاصیت انسان بودن است

عاطفه

حکایت من حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایق نداشت

دلباخته سفربوداماهمسفر نداشت...

حکایت کسی بودکه زجر میکشید اما ضجه نزد...

زخم داشت اما ننالید...

گریه کرد امااشک نریخت...

حکایت من حکایت کسی بود ...

که پر بود از فریاد ...اما

سکوت کرد تا همه صداها را بشنود

جامعه روانشناسان

لباسها در آب کوتاه میشوند و برنجها دراز

در درازای زندگی لباس باش و در پهنای زندگی برنج...

و اگر عمق متن را فهمیدی برای ماهم نظری بذار

نیما یوشیج

نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت:

پسرم!یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی!

از این پس همه چیز جهان تکراریست

جز مهربانی...

مارسل پروست

زمان آدم ها را دگرگون میکند

اما تصاویری که از آنها داریم ثابت می ماند

هیچ چیز دردناک تر از تضاد میان دگرگونی آدمها

و ثبات خاطره ها نیست

مردها سکوت میکنند نمی توانند وقتی ناراحت هستند گریه کنند و بهانه بگیرند

آن ها نمی توانند به تو بگویند مرا بغل کن تا آرام بگیرم!!

نمی توانند بگویند دلشان می خواهد در آغوش تو گریه کنند

ممکن است تو را خیلی دوست داشته باشند

اما نمی توانند صدایشان را مثل دختر بچه ها کنند و بگویند: عاشقتم.

او همه این ها رو قورت می دهد تا بگوید مرد است!

مردها هم قلب دارند فقط صدایش ، یواش تر از قلب یک زن است.!

مردها هم در خلوتشان برای عشقشان گریه میکنند!


آنها اشکهایشان را در آلبوم دلتنگیشان قاب میکنند!


زندگي كردن كه به همين راحتي ها نيست جان من!
بايد باشد بهانه هايي كه نبودشان نابودت كنند...
مثل خنده هاي كسي
نگاه خاصي
صدايي
چشم هايي
تكه كلام هايي...
اصلا آدم بايد براي خودش نيمكت دو نفره اي داشته باشد!
تا عصر به عصر به ان سر بزند...
شب كه شد بايد شب بخيرهايي را بشنود...
بايد باشند كوچه ها و خيابان و پياده روهايي كه از قدم هايت خسته شده اند؛
فنجان هاي قهوه اي كه فالشان عشق باشد؛
ميزي در كافي شاپ بايد شاهد خاطرات ادم باشند؛
بايد باشند ريتم ها و موسيقي هايي كه دگرگونت كنند؛
حتي بايد بوي عطري خاص در زندگيت حس شود؛
دست خطي كه دلت را بلرزاند؛
عكسي كه اشكت را در آورد؛
بايد باشند...

مولای غریبم سلام امشب صدای دلم را بیصدا فریاد میکنم بغض دلتنگی را شکسته ام تکه های دلم را جمع کرده ام ایکاش میشد این تکه تکه ها را به پنجره فولادت گره میزدم یا غریب الغربا شفای دلهای شکسته باش ما به جز تو روی زمین جایی برای شکستن بغضمان نداریم ای شاه طوس پناهم بده

بی وفا

امشب را فقط امشب

برای خاطر آن لحظه های درد

کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن

که من امشب برای حرمت عشقی

که ویران شد

برایت قصه ها دارم ...

باران

نیا باران زمین جای قشنگی نیست...

من از اهل زمینم خوب میدانم    که اینجا

جمعه بازاری است...!!!

و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک  نسیه می دادند

در اینجا قدر نشناسند...

مردم شعر حافظ را به فال کولیان اندازه می گیرند

زمان سرد است و بی احساس...

چرا بیهوده می آیی؟؟؟

نیــــــــــا بــــــــــاران زمیــــــــــن جــــــــــای قشنگــــــــــی نیســــــــــت...!!!


یک جائی

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
كسی كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینكه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.


و بالاخره خواهی فهمید که :

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.


زندگی چون گل سرخ است

پر از عطر... پر از خار... پر از برگ لطیف...

یادمان باشد اگر گل چیدیم

عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند

دنياي عجيبي شده است . . .

براي دروغ هايمان ،

خدا را قسم ميخوريم ،

و به حرف راست که ميرسيم ؛



مي شود جان ِ تــو . . .

شعر


اگر مانده بودي تورا تا به عرش خدا ميرساندم

اگر مانده بودي تو را تا دل قصه ها ميرساندم

اگر با تو بودم به شبهاي غربت كه تنها نبودم

اگر مانده بودي زتو مينوشتم تو را ميسرودم

مانده بودي اگر نازنينم زندگي رنگ و بوي دگر داشت

اين شب سردو غمگين غربت با وجود تو رنگ سحر داشت

با تو اين مرغك پرشكسته مانده بودي اگر بال وپرداشت

با تو بيمي نبودش زطوفان مانده بودي اگر همسفر داشت

هستي ام را به آتش  كشيدي سوختم من نديدي نديدي

مرگ دل آرزويت اگر بود مانده بودي اگر ميشنيدي

با تو دريا پر از ديدني بود شب ستاره گلي چيدني بود

خاك تن شسته بر موج باران  در كنار تو بوسيدني بود

بعد تو خشم دريا و ساحل بعد تو پاي من مانده در گل

مانده بودي اگر موج دريا تا ابد هم پر از ديدني بود

با تو وعشق تو زنده بودم بعد تو من خودم هم نبودم

بهترين شعر هستي رو باتو مانده بودي اگر ميسرودم

مانده بودي اگر نازنينم زندگي رنگ و بوي دگر داشت

اين شب سردو غمگين غربت با وجود تو رنگ سحر داشت